علی ایزدی



الان که دارم این متنو مینویسم تقریبا ۱۵ ساعت مونده به شروع جشن فارغ التحصیلیمون (۷آذر ۹۸). نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی حس بسیار عجیبیه.
صحنه‌ای اول: روزای اوله توی خوابگاه و رضا میگه که چجوریه قرار چهار سال توی یه اتاق با چند نفر دیگه زندگی کنیم.
صحنه‌ی دوم: داره اخرای کارشناسی نزدیک میشه و در عجبی که چقدر این چهار سال جالب تموم شد. چقدر خاطره با خودش جا گذاشت چقدر کمک کرد بهت. چقدر تغییر توی تو ایجاد کرد.
نمیدونم از کجای این چهار سال بنویسم ولی مطمئنم زندگی این ۴ سال تغییری تو من ایجاد کرده و قدرت و اعتماد به نفسی داده که منو به ادامه زندگی امیدوار میکنه و بهم انگیزه میده. دانشگاه به من چیزایی یاد داد که زندگیم بر اساس همونا ادامه پیدا میکنه و انسجامی به من داده که به این راحتیا نمیتونه شخصیت منو فرو بریزه.
زندگی کردن دور از خونواده و توی خوابگاه به من یاد داد که چجوری میتونی مستقل زندگی کنی و مشکلاتت رو خودت حل کنی و در عین حال به این فکر کنی که پدر و مادرت بهترین دوستای تو بودن هستن و خواهند موند.
اصلا حس خوبی ندارم به این که این چهار سال تموم شد. مهم ترین دلیلش هم اینه که شاید دیگه آزادی ای که این ۴ سال داشتم رو دیگه نداشته باشم.
واسه منی که هیچ دیدی نداشتم دانشگاه چجوریه شاید لحظات سختی رقم خورد تا بتونم با تفاوت های آدما کنار بیام. من وقتی از بودن توی یک جمع لذت میبرم که اون جمع تمام تلاششون این باشه تا همدیگه رو رشد بدن.
این یه شعار نیست و چیزی نیست که یک شبه به دست بیاد. نیاز داره به این که آدمای اون جمع هدف مشترک داشته باشند. چیزی که شاید توی دانشگاه کامل وجود نداشته باشه و همین کار رو سخت میکنه. اگه روزی به اول دانشگاه برمیگشتم سعی میکنم به جای این که کور جلو برم واسه خودم و بقیه هدف دقیق تر میچیدم.
تلاش هایی که واسه درسا کردم تو این ۴ سال رو هیچ وقت یادم نمیره. چه شبا و روزایی که برای پروژه و امتحان نخوابیدم و چه ماه هایی که به خاطر درس و کار از خونواده دور موندم. خوشحالم از این که حضور تو این دانشگاه باعث شد الان تو شرکت کنار میراثی ها باشم که عمیقا از حضور کنار این تیم لذت میبرم و نمیدونم چجوری میتونم یه روز رهاشون کنم.
بعد این چهار سال دانشگاه منو تو جایی قرار داده که میتونم همه چیز رو کنار بذارم آرزو کنم و سعی کنم اونو عملی کنم.

آدم ها متفاوت اند. با تفاوت آدم ها باید کنار اومد.
آدم ها هدفای متفاوت دارند. هدف های متفاوت اونا اونا رو از تو دور میکنن.
پذیرفتن ارزشای متفاوت اطرافیان با تو سخت ترین کار دنیاست.
دوستی هیچ تعریف خاصی نداره و در شرایط متفاوت فرق داره.
آدم خلاق آدم موفقه.
آدم یک بعدی محکوم به شکسته.

 


وارد شهر شد. قبلاً چند باری اینجا اومده بود شاید ۲۰ بار شایدم ۳۰ بار اما این بار قرار بود چند سالی اینجا بمونه. تهران براش شهری بود که مسیرهای طولانیش غیرقابل تحمل و عجیب بودند. وقتی وارد میشد پدر قطعا مسیری که انتخاب میکرد از اتوبان نواب بود. البته قبل از اون که داداش یا خواهرش اینجا نبودند و مقصد خونه‌ی عمو نزدیک هفت‌تیر بود مسیر رسیدن از خیابون ولیعصر بود. خیابونی که به قول پدر مثل ماه رمضون طولانیه. نصف ترافیکایی که توشون تحملم رو از دست دادم همین خیابون نواب بوده که انتظار کودکانه و جونیم به صبر میومد و پس از طی ۴۰۰ کیلومتر که فک میکردم سفر تموم شده و دیگه الانه که میرسیم باید یکی یکی پل‌های نواب رو میگذروندی تا برسی به تونل توحیدی که هنوز ساخته نشده و برای اولین بار میبینی که دارن توی شهر هم تونل میسازن. سوالی که بر پیش میاد اینه که آیا تو این تونل هم میشه جیغ زد. جواب این سوال خیره چون حتی تونل شهری هم مثل خود شهر اجازه نمیده ازش لذت ببری و با یه صدای آزار دهنده فن‌هایی که این حس رو بهت میدن که سریع فرار کن اگه نه خفه میشی و اگه خفه هم نشدی از استرس این صدا زهر ترک میشی. اون روزا هنوز یه تابلویی بود که می‌گفت چند روزه دیگه تونل توحید تموم میشه. به این تابلو امیدوار بودم چون میدونستم که این ترافیک رو کم می‌کنه و مسیر رسیدن به خوابگاه خواهرم رو کم می‌کنه. مطمئن هم بودم که یه روزی تموم میشه چون قبلاً به چشم خودم دیده بودم که عدد برج میلاد هم به صفر رسید و ساخته شد. شاید تا قبل از این که خواهرم بیاد تهران و فقط داداشم اینجا بود کمتر میومدیم تهران. یا به خاطر دوتا عموهام و عروسی و عقد بچه‌هاشون بود که میومدیم یا تو مسیر مشهد یه سری هم تهران می‌زدیم. اما ازدواج خواهر و برادرم و خوابگاه متاهلی خواهرم و خونه‌هایی که بعداً رفتند پای ما رو هم تهران بیشتر باز کرد. یکی از افتخاراتم این بود که با از بقیه خیلی ادرسا رو بهتر بلد بودم. اون موقع هنوز گوگل مپ و ویز کار و کاسبی من تو افتخار کردن به این قضیه رو کساد نکرده بودن. یکی از بیشترین چیزایی که از تهران دوست داشتم فروشگاه‌های شهروندش بود. محال بود تهران بیایم و مامان و بابام رو نکشنوم تو یه فروشگاه شهروند تا کلش رو زیر و رو نکنم. البته چند سالی میشه که همین دلخوشی هم دیگه واسم جذابیتی نداره. سرنوشت من هم در نهایت به تهران گره خورد. شهری که همیشه دوست داشتم اونجا دانشجو بشم. اما تهران هیچ وقت برای من مثل قبل نشد. نه کاخ‌هاش مثل قبل بودن نه پارک ملتش نه پارک نیاورانش نه باغ عموم توی کرج نه پارک جمشیدیه‌اش و نه خیل جاهای دیگه. شاید زیاد دارم منفی نگاه میکنم ولی وقتی کوچیک‌تری و دغدغه‌ای نداری وقتی دیدی نسبت به آینده نداری و نگران اون نیستی میتونی راحت از همه چیز لذت ببری میتونی همه اونها رو به خاطره تبدیل بکنی. میتونی وقتی بعد چند سال وارد یه نقطه‌ای از تهران میشی که قبلاً اونجا رفتی یاد تموم اون خاطرات و دل خوشیا بیفتی.
این شهر، شهر بزرگیه. آدماش فرهنگشون از زمین تا آسمون با هم متفاوته. آدمای بالای شهرش توی خواب هم نمیتونن مثل آدمای پایین شهرش بشن. هوای اون آلوده است. مردمش شاد نیستن. مترو و بی آرتی اون شلوغه. ترافیک زیاده. همه چیز خیلی گرون‌تره. کافه‌هاش زیاده اما همه نوع آدمی رو قبول نمیکنه. توش نمی‌خوای تنها باشی ولی اگه بخوای تنها باشی هیچ‌جای عمومی برای آدمای تنها نداره. چرا رئیس وسط شهره؟ چرا قاضی بالای شهره؟ چرا آدماش اطراف شهره؟ چرا انقلابش میخوره به میدون آزادی ولی نه خود آزادی؟ چرا آدماش همه میخوان برن؟ چرا دانشگاهاش به ترتیب بهتر بودنشون از غرب به شرق تهرانن؟ چرا برج میلاد وسطه؟ چرا ورزشگاه آزادی اینقدر دوره؟
من می‌دونم که باید رفت از این شهر باید جاهای دیگه رو دید. شاید تهرانِ بقیه کشورها هم همین باشه. شاید هم وسط تهرانشون یه رودخونه‌ی بزرگ دارند. شاید شباشون ترسناک نیست و میتونی راحت تا خود صبح قدم بزنی. شاید ماشیناشون این همه بوق نمی‌زنن. شاید مردمشون به هم اعتماد دارند. شاید مردمشون دغدغه اصلیشون صبح تا شب و شب تا صبح کار کردن برای زنده موندن نباشه. شاید هم گلفروشی‌هاشون سر چهارراه نباشه و شاید هم بچه‌هاشون دستمال کاغذی نفروشن - عمو یه دستمال کاغذی می‌خری ازم، عمو یه فال میخری ازم- عمو من الان نباید کار کنم و تو با افتخار داری میری دانشگاه به من هم توجه نمیکنی - عمو-عمو.
تهران گم شد.
در آینده پشت تهران‌ها شهری است که در آن پنجره‌ها رو به هیچ چیز باز نیست.


ناصر، ناصر

اینجا برزیله ناصر. اسمت میشه ناصر داسیلوا سانتوس جونیور. هم اسمت عالیه واسه نام گذاری شخصیت داستان هم برزیل نزدیک آبادانه. یه کشتی‌ای داره از پرتقال میاد زبون پرتقالی بیاره برزیل. از اونا که باهاش کله پاچه درست میکنن. البته توی پرتقال گوسفنداشون به جای علف پرتقال میخورن. مثل این که منظورم از پرتقال اولی پرتغال بوده. مهم نیست اونجا زبونشون فارسی نیست که این مشکل رو داشته باشه. تازه از آبادان هم دوره. زبون ها رو برو از کشتی بگیر قراره رستوران های شعبه دار کله پاچه ای ناصر و ممد رو بزنیم تو برزیل. برزیل فوتبالیست زیاد داره، فوتبالیست هم کله پاچه با ادویه پرتقال خشک نیاز داره.

ناصرم صبح ها که پا میشم ببخشید کله سحر که پا میشم برم کله پاچه‌ای خیابونا خلوته. تو ذهنم باید خیابونای ریودوژانیرو شبیه خیابونای بمبئی باشه ولی خب هنوز کله سحره. مردم برزیل هفت تا از آلمان خوردن پس همون بهتر که پرتغالی حرف بزنن و کله سحر هم بیدار نباشن چون داشتن دیشب فوتبال های برزیلیا رو تو همون کشورهای خطه آلمان و اروپا اینا می‌دین. البته چون برزیل نزدیکه آلمانه میشه شب اگه نه باید احتمالا یه ساعت دیگه فوتبالا پخش میشد. کله‌ی پرتغالی رو ادویه میزنم و میندازم تو دیگ. این کار رو باید شب قبل میکردم ولی میشه الان زیر گاز رو زیاد کرد تا سریع پخته شده. آقای ادسون آرانتس دو ناسیمنتو ملقب به پله از رفقای آقای فردوسی پورِ اسمشو نبر که تو کشور آبادان ممنوع التصویر شده اولین کسیه که میاد کله پاچه میزنه. پدر پله از رفقای قدیمی ما بود که تو محله آبودانیه همش دنبال ساختن زمین فوتبال بود که این پسرش و دوستاش بتونن یه جای درست و حسابی فوتبال بازی کنن. پله از همین زمین ها پله پله بالا رفت تا شد پله. پدر پله مدیر برنامه هاشه. فوتبالیست های دنیا رو خیلی خوب میشناسه میگه که زبون پرتغالی اول از پرتغال اومد برزیل ولی ما چند سال دیگه زودتر از رونالدوی پرتغال خودمون یه رونالدو تقدیم میکنیم به فوتبال. حاج خانم صبح ها همش اعتراض داره که نیستی این منصور و منصوره رو برسونی مدرسه دیگه چاره ای نیست. کاشکی یه روز بشه دیگه این بچه مچه ها نخوان برن مدرسه. چه چیزی مگه تو اون مدرسه ها بهشون یاد میدن. ما که نرفتیم مدرسه زندگی خیلی بهتری بود تا الان که اینا میرن مدرسه. اصلا منصور باید بیاد پیش خودم تو این کله پاچه ای. هم سودش بیشتره هم هر روز بابای پله رو میبینه. اینجوری می‌تونه فوتبالیست بشه نونش هم تو روغنه. بی خیال اصلا من در جایگاهی نیستم که بخوام راجع به بچه ام تصمیم بگیرم. من فقط حق اظهار نظر در مورد کیفیت و فوت کوزه گری درست کردن کله پاچه رو دارم. گوسفندش باید خوب باشه. یه چند تا مشتری میان و میرن. پول کله پاچه رو کارت میکشن همشون مگه پول نقد چه مشکلی داشت. پول که نقد نباشه آسون خرج میشه. قیمت کله پاچه تو برزیل یه خاصیتی که داره اینه که وقتی تورم میره بالا و با ضریب توانی شونصد هزار بالا زیاد میشه قیمت این غذا کله میکنه. تنها پناه مردم میشه کله پاچه. اینجوری استارتاپ کله پاچه‌ای ما رونق پیدا می‌کنه. من برم دیگه بساطم رو جمع کنم برم خونه دیگه هشت ‌و نه صبحه و کله پاچه‌‌ها تموم شده.

کله پاچه بخورید تا مملکتتون پیشرفت کنه

ناصر ۲۰ مهر ۱۹۸۰


یکی از چیزهای مهمی که اغلب ما به اون فکر نمی‌کنیم soft skill است.

این که من چرا تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم برمیگرده به جلسات sprint retrospective که تو شرکت میراث داشتیم. خیلی برام جالب بود که افراد تیم بعد از یک sprint تو اسکرام میان نقاط قوت و ضعف تیم رو بررسی میکنن. علاوه بر چیزای فنی یه چیزی که بررسی میشد soft skill اعضای تیم بود. به خاطر این که هدف از بیان این soft skillها این بود تا تیم بهتر عمل کنه اکثراً حول و حوش نحوه ارتباط افراد با یکدیگه تو تیم یا نحوه همکاری گروهی و یا نحوه فکرکردنشون نسبت به مسائل میچرخید.

واسه همین تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم. یکم شاید با اون چیزی که انتظار داشتم از soft skill و این که بیاد در مورد نحوه ارتباط با تیم حرف بزنه فرق داشت ولی اونقدری این کتاب خوب بود که تصمیم گرفتم درباره‌اش بنویسم و این که چرا باید این کتاب رو بخونین و دیدتونو نسبت به چیا به عنوان یک توسعه دهنده نرم افزار(‌ من ترجیح میدم بگم یک computer scienceای) عوض می‌کنه.

اگه بخوام مهم‌ترین چیزی از این کتاب یادگرفتم رو بگم اینه که چجوری می‌تونیم در بهینهترین حالت زندگیمون رو جلو ببریم. در واقع تو این کتاب نه فقط در مورد کار صحبت کرده بلکه در مورد این که چجوری productiveتر باشیم چجوری فرآیند یادگیریمونو درست کنیم یا این که چجوری از وقتمون درست تر استفاده کنیم حرف زده.

توی یه قسمتایی از کتاب در مورد مسائل مالی و سلامتی و روانی تو زندگی هم حرف زده که البته من خیلی این سه قسمت رو پیشنهاد نمیدم و اگه فکر میکنیn کل کتاب که حدوداً ۴۵۰ صفحه‌ است زیاده میتونین فقط همون ۴تا بخش اولش رو بخونین.

کتاب از ۷ بخش تشکیل میشه:‌

قسمت اول در مورد شغله: احتمالاً همه‌مون به کارآفرینی فکر کردیم ولی اکثراً تنها راهی که پیش میریم همون کارکردن واسه بقیه است. تو این قسمت من یکم دیدم به این قضیه فرق کرد که این که چجوری و کی میشه از حالت کارکردن واسه بقیه بیرون اومد. البته تو قسمت‌هایی از این بخش به پیداکردن کار و این که چرا ما به کار نیاز داریم و چجوری میتونیم مصاحبه‌ی خوبی داشته باشیم هم حرف زده.

قسمت دوم یکی از بهترین قسمت هاشه تحت عنوان marketing yourself: چیزی که باعث شد من الان بیام اینجا و بتونم این کتاب را واسه کسایی که حس میکنم واسشون فایده داره به اشتراک بگذارم.

تو این قسمت خیلی خوب در مورد چرایی این کار واسه موفقیتمون و نحوه انجام اون به خوبی توضیح داده شده.

قسمت سوم مربوط به یادگیریه:‌ چیزی که به نظرم خیلی خیلی خود من نسبت به اون مشکل داشتم با این که خیلی دوست دارم چیز جدید یادبگیرم ولی حس میکنم تو این فرآیند بهینه عمل نمی‌کنم.

تو این قسمت خیلی خوب در مورد روش یادگیری یه چیزی توضیح داده و در ادامه آموزش دادن یه چیزی رو گام خیلی مهمی در تسلط بر اون دونسته.

قسمت چهارم هم در مورد productivity هست که به نظرم جز بخش‌های جذاب این کتابه: اکثر ما کلی کار برای انجام دادن داریم و حتی اگه وقت زیادی هم واسه انجام اون ها بگذاریم بازهم ممکنه در آخر حس کنیم که نتونستیم از وقتمون بهینه استفاده کنیم یا حس میکنیم نمیتونیم برنامه ریزی درستی انجام بدیم یا حتی اگه برنامه ریزی میکنیم معمولا به اون عمل نمیکنیم. تو این قسمت دلیل این مشکل رو نسنجیدن میزان بهره وریمون بیان میکنه و این که چرا ما معمولاً تخمین درستی از میزان بهره وریمون نداریم و راه حلی رو ارائه میده که به نظرم خیلی خیلی میتونه تاثیر مثبتی در استفاده درست از وقت بگذاره.

قسمت های بعدی هم شامل financial و fitness و spirit بودند که من در مقایسه با چهار قسمت اول خیلی جذاب نبودند و اگه حس کردین کتاب زیاده میتونین اونا رو skip کنین.

همون جور که گفتم کتاب شاید خیلی نسبت به اون چیزی که انتظار داشتم که در مورد نحوه ارتباط درون تیمی در کار باشه نبود ولی خیلی خوب تونست دیدم رو نسبت به soft skillام عوض کنه و بفهمم چه قسمت های مهمی از این مهارت‌هام دچار مشکل هستند که اگه با همون روند قبلی جلو میرفتم خیلی توی بهره‌وریم و موقفیتم به مشکل میخوردم.

این کتاب رو به شدت بهتون پیشنهاد میکنم و امیدوارم که خوندنش تو موفقیتتون تاثیر مثبت بگذاره.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها